گورستان ...

رفتن به قبرستان مردگانُ! 

نشستن روی سینه ی قبرشُ 

زمزمه کردن یه چیزایی زیر لب ...



با دستی زیر چونه ،

خیره به سنگِ خاکی قبرش ...

شنیدن صدای گرگای شب زنده دار ! 


بر میگردی 

یه نگاه به سمت چپِت ...

یه نگاه به سمت راستت ...


همون لحظه 

ترس ؛

تو رگهات لول میخوره ...


و

چه آرامشی میده بهت ،

بغل کردن سنگ قبرش ... !




نظرات 3 + ارسال نظر
من جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ

آرامش ..... هرگز!

هرگزی شدنی ... !

دیوانه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

با امدن تو مرده ی این چند سال زنده میشه

اون زنده بشه بیاد دستِ منُ بگیره بلکه زنده بشم ..

تنهای تنها شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ

یه روز میرسه تنها میشینی smsهای بی جوابمو میخونی
انوقت اشکای مهربونت از گوشه چشمای خوشگلت آروم میاد پایین
میگی یادش بخیــــــــــــر...
بعد یاد خاطراتمون میفتی
یاد روزی که مال هم شدیم
یاد خنده هامون
یاد گریه هامون
حتی یاد دعواهای عاشقونه و بچگونمون
یاد خیلی چیزا میفتی
بعد یاد روزی میفتی که قلبمو شکستی
یه آه از ته دل مهربونت میکشی
میری یه شاخه گل میخری
میای بالا سنگ قبــــــــرم و میگی پـشیمـــــــونــــــــــــــــــی...

مهربون :‌ ) ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد