میخوام بنویسم
اما از چی بنویسم
یهو زندگیم اونوری شد
داشتم زندگیمو فقط خودم بودم
کلاسای والیبال و زبان
طفریحای دوستانه
بیدار موندنا تا صبح
کتاب خوندنام
لباس پوشیدنام
همش از خودم بودن
هرجا داشتم
هرکی داشتم
هرکار میکردم
همه از خودم بودن
اما تنها بودم
تنهای احساسی
میخواستم کسی باشه بام
باهم خوش باشیم باهم بخندیم خوب
همه چی باهم باشه
همه چی دوتایی باشه
حالا دارمش
همه چی یهویی
اندازه جونم میخوامش
زندگیمو پرمعناتر کرد
کاملش کرد
عاشقم کرد
کی فکرشو میکرد
زندگیمون عالیه کنار هم
زندگیمون پر از بحثای الکی پلکی
اما پر از حس
پر از عشق
از همه میگذریم
سرمون بالاست
اما امان از این زمونه
میدونین چی میگم؟
...
نمیدونین
تا توموقعیتش نرید نمیفهمید
لامصبا زندگی رو انقد گره محکم زدن که نمیشه ساختش
مث سگ جون میکنیم
تا بسازیم آشیانمونُ
اما میدونین چیه؟
مهم نیست
ما باهمیم
همدیگه رو داریم
غمیمون نیست
ادامه میدیم
با هدف ....
ازین به بعد میام اینجا مینویسم
حتی واسه خودم
دوست دارم بنویسمشون :)
پس فعلن
...