سلام

امروز 22 آذرماه 1394


دقیقا 2 ماهُ 16 روز از زندگی مشترکمون میگذره


این مدت هم اتفاق خاصی نیوفتاد هم افتاد !

بیشتر زندگی مشترکمون رو تو کارگاه میگذرونیم

ینی میشه گفت اونجا زندگی میکنیم

فقط نمیخوابیم!


گاهی خنده یِ ته دلی داریم دوتایی

گاهی قهر داریم

اما بیشتر من قهرم

اون طاقت نمیاره

خوش شانسم ازین بابت !


زندگیمون خیلی خوبه

اگه بقیه بذارن

اگه ما و شما نباشه

اگه یکم به فکر خودمون باشیم


به فکر همه هستیم جز خودمون


ولی با همه اینا من دوسش دارم

اونم دوسم داره

همین بسه


خوشیای دو نفرمون خیلی زیاده

و

من خیلی بیشتر دوست دارم اونا رو


بوسیدناش

ناز دستاش رو موهام

بغل کشیدناش

چشمای خمارش

دستای مردونش

برا عشقمون بسه

.

.

.

.


شنبه 23 خرداد

سلام...



امروز شنبه‌ست

23ُم خرداد


از عید به بعد خیلی قاطی بود همه چی

اما گذشت

به خیر هم گذشت


الان تقریبا 2 ماهِ قرارِ نامزدیُ ازدواجُ گذاشتیم

خوشحالم

خیلی خوشحالم که میخوام برم خونه خودم


ناراحتم هستم

واسه خانواده

من نباشم کی باشون باشه دیگه؟


اونم هم خوشحال هم ناراحت

خیلی استرس داره

جفتمون داریم

 میترسیم

ازینکه میتونیم؟ زندگی پیش میره؟

اونم اینجا؟

با این اوضاع؟


ولی ته دلمون خوبیم

همو داریم 


خیلی خوبه

راستش تا الان خیلی سورپرایزم کرده

آخه میدونین من عاشق سورپرایز شدنم

خیلی مهربونه

آرزوشه بهترین کارارو بکنه واسه عروسیمون

خیلی داره تلاش میکنه

منم تا میتونم کمکش میدم


اما واسه من خودش مهمه

دوس دارم نترسه

دلهره نداشته باشه

میخوام محکم باشه

از خدا خیلی میخوام که این نیرو رو بهش بده

تا الانم خوب پیش رفتیم


خونمون...

آخی

خیلی خوبه

حداقل واسه اول زندگیمون خیلی خوبه

خیلی ذوق داره

این خیلی دلگرمم میکنه


ازینکه هست و دارمش خدارو شکر میکنم


قراره عروس شم ...

دوماد شه...


شب عروسیمون

میشه بهترین شب زندگیمون...


من

با تو


میشیم ما

خونه ی ما

زندگی ما

دقایق ما

لحظه های ما

بوسه هامون

آغوشمون

دستامون


قلبامون...

.

.

.

.

تکرار ...

چرا اصن حسُ حال عید نیس؟


شما هم؟؟

.

.

.

مرد من ...


اون قبلی رو جوری نوشتم که انگار از زندگیه الانم راضی نیستم!

خب چیکار کنم بلد نیستم اونجوری که همه میگن منم بگم

من روش خودمو دارم


یه حس خوبیه

وقتی باهمیم

به فکره

مهربونه

مَرده

آقاست

مردِ من ...


یه وقتا که نگاش میکنم وقتی تو اوجه حرف زدنه باهام

انگار بابامه

خودِ خودشِ



یه زمانی قبل از این اتفاقا

همش میگفتم خدایا یکی بیادش

ک مث بابام باشه

مث اون حرف بزنه

مث اون مرد باشه

مث اون نازمو بکشه

مث اون برام بهترین باشه

همینم شد


الان واقعا دارم میبینم چیزایی رو که میخواستم

چقد ممنوندارم

از اونی که اینارو بهم بخشید


دوست دارم همه لحظه هامو اینجا بیارم

اما نع

اینا چیزاییه که آدم تو دل خودش ذوقشونُ میکنه

واسه همیشه

تا ابد

هیشکی هم نمیفهمه ...


امروز برای 1 سالُ 1 ماهُ 19 روزه که دوسش دارم


دوست دارم...

ماییم ...

میخوام بنویسم

اما از چی بنویسم

یهو زندگیم اونوری شد


داشتم زندگیمو فقط خودم بودم

کلاسای والیبال و زبان

طفریحای دوستانه

بیدار موندنا تا صبح

کتاب خوندنام

لباس پوشیدنام

همش از خودم بودن

هرجا داشتم

هرکی داشتم

هرکار میکردم

همه از خودم بودن

اما تنها بودم

تنهای احساسی

میخواستم کسی باشه بام

باهم خوش باشیم باهم بخندیم خوب

همه چی باهم باشه

همه چی دوتایی باشه


حالا دارمش 

همه چی یهویی

اندازه جونم میخوامش

زندگیمو پرمعناتر کرد

کاملش کرد

عاشقم کرد

کی فکرشو میکرد

زندگیمون عالیه کنار هم

زندگیمون پر از بحثای الکی پلکی

اما پر از حس

پر از عشق

از همه میگذریم

سرمون بالاست


اما امان از این زمونه

میدونین چی میگم؟

...

نمیدونین

تا توموقعیتش نرید نمیفهمید

لامصبا زندگی رو انقد گره محکم زدن که نمیشه ساختش

مث سگ جون میکنیم

تا بسازیم آشیانمونُ




اما میدونین چیه؟

مهم نیست

ما باهمیم

همدیگه رو داریم

غمیمون نیست

ادامه میدیم

با هدف ....



ازین به بعد میام اینجا مینویسم

حتی واسه خودم

دوست دارم بنویسمشون :‌)


پس فعلن

...