زمستون ...

دستکش های گرمی که از " ها " من نیز گرمترند ...! 



مادربزرگ ...

تارهای بافته شده ی موهام ...

 هنوز یادمه لرزش دستات ..

 وقتی دنبال موهام میگشتی ...

 سرمو بوس میکردی میگفتی .. 


یکم بیا نزدیکتر ...!



صورتک ...

چهره ای که کماکان در ذهن من نشسته ..

 چهره ی آشنا اما غریبه ...

 صورتی شبیه به یک مترسک ! 

شایدم صورتک ..



بغض ...

چه ساده ..

پاکیِ اشک‌هاتُ ؛


به نمایش می‌ذاری ! . . . 



غریبه ...

هرشب ،

در عالم خواب ..

سایه‌ای آشنا ، 

پشتِ پلکای بستم ...

رد میشه ؛

خیلی ناگهانی ! 


اما همچنان ساکت . . . !‌