اون قبلی رو جوری نوشتم که انگار از زندگیه الانم راضی نیستم!
خب چیکار کنم بلد نیستم اونجوری که همه میگن منم بگم
من روش خودمو دارم
یه حس خوبیه
وقتی باهمیم
به فکره
مهربونه
مَرده
آقاست
مردِ من ...
یه وقتا که نگاش میکنم وقتی تو اوجه حرف زدنه باهام
انگار بابامه
خودِ خودشِ
یه زمانی قبل از این اتفاقا
همش میگفتم خدایا یکی بیادش
ک مث بابام باشه
مث اون حرف بزنه
مث اون مرد باشه
مث اون نازمو بکشه
مث اون برام بهترین باشه
همینم شد
الان واقعا دارم میبینم چیزایی رو که میخواستم
چقد ممنوندارم
از اونی که اینارو بهم بخشید
دوست دارم همه لحظه هامو اینجا بیارم
اما نع
اینا چیزاییه که آدم تو دل خودش ذوقشونُ میکنه
واسه همیشه
تا ابد
هیشکی هم نمیفهمه ...
امروز برای 1 سالُ 1 ماهُ 19 روزه که دوسش دارم
دوست دارم...
میخوام بنویسم
اما از چی بنویسم
یهو زندگیم اونوری شد
داشتم زندگیمو فقط خودم بودم
کلاسای والیبال و زبان
طفریحای دوستانه
بیدار موندنا تا صبح
کتاب خوندنام
لباس پوشیدنام
همش از خودم بودن
هرجا داشتم
هرکی داشتم
هرکار میکردم
همه از خودم بودن
اما تنها بودم
تنهای احساسی
میخواستم کسی باشه بام
باهم خوش باشیم باهم بخندیم خوب
همه چی باهم باشه
همه چی دوتایی باشه
حالا دارمش
همه چی یهویی
اندازه جونم میخوامش
زندگیمو پرمعناتر کرد
کاملش کرد
عاشقم کرد
کی فکرشو میکرد
زندگیمون عالیه کنار هم
زندگیمون پر از بحثای الکی پلکی
اما پر از حس
پر از عشق
از همه میگذریم
سرمون بالاست
اما امان از این زمونه
میدونین چی میگم؟
...
نمیدونین
تا توموقعیتش نرید نمیفهمید
لامصبا زندگی رو انقد گره محکم زدن که نمیشه ساختش
مث سگ جون میکنیم
تا بسازیم آشیانمونُ
اما میدونین چیه؟
مهم نیست
ما باهمیم
همدیگه رو داریم
غمیمون نیست
ادامه میدیم
با هدف ....
ازین به بعد میام اینجا مینویسم
حتی واسه خودم
دوست دارم بنویسمشون :)
پس فعلن
...