پیرمرد همچنان به دنبال نخ کاموایی بود
که به چین دامن معشوقهاش مانند بود ...
خیابان سردُ تاریک ...
راستی؛ انتهای خیابان به کجا بود ؟!
ی چیزی تو دلم میگذره ...
-یه حرف ؟
-نه ..
-یه درد ؟
-نه ..
-یه صدا ؟
-چی ؟ صدا ؟
-گوش کن ...
] گوش کن به صدای کنارت، همین حالا ! [
بانو خسته تر از همیشه نشسته بود روی میز بیرون کافه، بین جمعیت ..
دست راستش تکیه گاه سرش شده بود ...
ی نگاه به ساعت جیبیش ..
ی نگاه به حس درونش ...
درگیر بود ...
فکرای دیونه،
کلافه تر از دیروز
ذهنش؛
آبستن حرفایی سنگین...
-------
انگار همین دیروز بود ...!