پایان ...

فقط کمی خسته‌ام ... : ) 



شبانه ...

ترس دیشبم ،

از وَق وَق سگ‌های ولگرد بود ... ! 




پیرمردهای کاموایی ...

پیرمرد همچنان به دنبال نخ کاموایی بود

که به چین دامن معشوقه‌اش مانند بود ...

خیابان سردُ تاریک ...

راستی؛ انتهای خیابان به کجا بود ؟! 




صدا ...

ی چیزی تو دلم میگذره ...

-یه حرف ؟

-نه ..

-یه درد ؟‌

-نه ..

-یه صدا ؟

-چی ؟‌ صدا ؟

-گوش کن ...

] گوش کن به صدای کنارت، همین حالا  ! [




بانوی باردار ذهن ...

بانو خسته تر از همیشه نشسته بود روی میز بیرون کافه، بین جمعیت ..

دست راستش تکیه گاه سرش شده بود ...

ی نگاه به ساعت جیبی‌ش ..

ی نگاه به حس درونش ...

درگیر بود ...

فکرای دیونه،

کلافه تر از دیروز

ذهنش؛

آبستن حرفایی سنگین...

-------

انگار همین دیروز بود ...!