تکرار روزمرگی ...

رابطه قایمکی بینِ مترسکُ کلاغ ؛


نگاه‌های متجاوزگرانه‌ی مترسک ...

       و نگاه‌های دیوانه‌گرانه‌ی کلاغ ... 


حتی کسی نپرسیـ د بین این دو نگاه چه گذشتــ ... 


و همچنان کلاغ پای میز محاکمه ..

     و مترسکــ مظلومِ قصه‌های ما ..




نظرات 4 + ارسال نظر
ah دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.water-engineer.blogsky.com

dadam api oomadam vebet
khobeh

دیوانه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ق.ظ

حتی کسی نپرسیـ د بین این دو نگاه چه گذشتــ ...

هوووم : )

----------

دیوانه‌ای دیگه دیوانه :دی

کاوه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ق.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

کـــوزه در دست پیش مـــی آید
یک نفر مـــست پیش مـــی آید
***********************
عاشقـی جرم نیست ای مردم
اتفـــــاق است پیش مـــی آید

اتفاق است .. پیش می‌آید : )

تنهای تنها جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:34 ب.ظ

بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را حس نخواهی کرد..

دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

تا بگوید

"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

نوشتم "دوستت دارم"

و

نوشتم"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود...

روزی به خاک برمی گردم

سال هاست مرده ام و فراموش شده ام....

روزی که ره گذری غریبه

گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی ان حک شده است....

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی ان قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد....

من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام....

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد