بالماسکه‌ای هام ...

دستام توی جیب کاپشنم بود ...

 باد

گاهی میزد تو صورتمُ رد میشد ..


مرغای ماهی خوار روی آسمون قدم میزدن

پا به پای من ...


ریتم عجیبُ غریب صداهای اطراف

تو گوشم موج میزد


و من ...

شبیه به یه مرده

با ماسک آدم روی صورتم

خیلی آروم قدم بر میداشتم ...

بین مردهُ زنده ..

شبیه  به جشن بالماسکه بود ..


اما ...

چه غریب بودم من

حتی

پیش خودم ... !




...

شبُ

صدای ناله ی سگُ

ماهِ نصفهُ نیمه

...

و

صدای کفشای

مترسک خیال ...




شبستان ...

خوابیدن تو دل آغاتونُ

لپ‌تاپ رو پاهات!


نور لپ‌تاپ تو صورتتُ

نور ماه تو صورت آغات ! 


دستایی که حلقه زده باشه دور کمرت

لبایی نزدیک گوشتُ ...

نفس‌های گرم ... ! 


آروم تو گوشِت زمزمه کنه : ...

ماهِمون داره میاد؛

گوش کن به صدای پاهاش ... ! 




حرفامون ...

چشام خیس شدن ..

مگه بارون میاد ؟! ..

.

.

.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن : 

دستای من چترشون میشن ... فقط هم برا همین بارون گرمُ شور ! 




گورستان ...

رفتن به قبرستان مردگانُ! 

نشستن روی سینه ی قبرشُ 

زمزمه کردن یه چیزایی زیر لب ...



با دستی زیر چونه ،

خیره به سنگِ خاکی قبرش ...

شنیدن صدای گرگای شب زنده دار ! 


بر میگردی 

یه نگاه به سمت چپِت ...

یه نگاه به سمت راستت ...


همون لحظه 

ترس ؛

تو رگهات لول میخوره ...


و

چه آرامشی میده بهت ،

بغل کردن سنگ قبرش ... !