رویامون ...

منُ 

تو ...


کنار هم ، راحتی دو نفره ...

فنجون چایُ دستامون ...

پاهایی که لم دادن رو لبه ی آرامش ...


و رویائی دو نفره 

فقط منُ 

تو ... 




توهمات ...

و منُ زمستون

تنها ... 

گوشه خیابون تو دل دیوار؛

با سردی همیشگی ...

و گاهی

عبور ی ماشین از روی آسفالت سیاه بخت کف خیابون


سایه ای اونطرف خیابون ...

غریب ؛

با زمستونش ... تنها بودن 

قدم هاش برام ی ملودی خاصی داشت 


دستاش توی جیبش بود ... جیب ژاکت خاکستریش؛

سرش پنهان شده بود تو کلاه ژاکتش 

اونم سردش بود ...

تنها ...

با زمستونش ...


با ی صدا ...

همه چی تبدیل شد به توهم! ...

و چشمهای من 

که مسیر نگاهش 

چیزی جز مستقیم نبود ...




تکرار ...

کافه ی محله ...

آخرین میز از کافه ..

هوای سوزناک بارانی


مردی با کلاهی بر سر ، 

خسته و گرفته اما آرام ...

با حسی قوی ، 


صدا زد : ...


- گارسون ؟! 

- بله آقا ؟ .. 

- قهوه ی بعدی لدفن ! 





بیست و چهارمین کوپه ...

رفت و آمدهای تکراری توی راهروی قطار 

 عبور سریع درختا از کنار قطار ... درختای نیمه پائیزی 


 دخترکی چرکین لباس ...

 با چوبی  خشک به دست ، با نگاهی پر از حسرت !


 و توئی که 

دستاتو گذاشتی روی میله ی پائین پنجره ...

خیلی ناگهانی، نگاهی سریع اما طولانی ... 


 به نگاه دخترک چرکین لباس !