-
بالماسکهای هام ...
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 10:46
دستام توی جیب کاپشنم بود ... باد گاهی میزد تو صورتمُ رد میشد .. مرغای ماهی خوار روی آسمون قدم میزدن پا به پای من ... ریتم عجیبُ غریب صداهای اطراف تو گوشم موج میزد و من ... شبیه به یه مرده با ماسک آدم روی صورتم خیلی آروم قدم بر میداشتم ... بین مردهُ زنده .. شبیه به جشن بالماسکه بود .. اما ... چه غریب بودم من حتی پیش...
-
...
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 10:36
شبُ صدای ناله ی سگُ ماهِ نصفهُ نیمه ... و صدای کفشای مترسک خیال ...
-
شبستان ...
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 14:24
خوابیدن تو دل آغاتونُ لپتاپ رو پاهات! نور لپتاپ تو صورتتُ نور ماه تو صورت آغات ! دستایی که حلقه زده باشه دور کمرت لبایی نزدیک گوشتُ ... نفسهای گرم ... ! آروم تو گوشِت زمزمه کنه : ... ماهِمون داره میاد؛ گوش کن به صدای پاهاش ... !
-
حرفامون ...
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 14:22
چشام خیس شدن .. مگه بارون میاد ؟! .. . . . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن : دستای من چترشون میشن ... فقط هم برا همین بارون گرمُ شور !
-
گورستان ...
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 13:15
رفتن به قبرستان مردگانُ! نشستن روی سینه ی قبرشُ زمزمه کردن یه چیزایی زیر لب ... با دستی زیر چونه ، خیره به سنگِ خاکی قبرش ... شنیدن صدای گرگای شب زنده دار ! بر میگردی یه نگاه به سمت چپِت ... یه نگاه به سمت راستت ... همون لحظه ترس ؛ تو رگهات لول میخوره ... و چه آرامشی میده بهت ، بغل کردن سنگ قبرش ... !
-
رویامون ...
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 13:00
منُ تو ... کنار هم ، راحتی دو نفره ... فنجون چایُ دستامون ... پاهایی که لم دادن رو لبه ی آرامش ... و رویائی دو نفره فقط منُ تو ...
-
توهمات ...
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 22:19
و منُ زمستون تنها ... گوشه خیابون تو دل دیوار؛ با سردی همیشگی ... و گاهی عبور ی ماشین از روی آسفالت سیاه بخت کف خیابون سایه ای اونطرف خیابون ... غریب ؛ با زمستونش ... تنها بودن قدم هاش برام ی ملودی خاصی داشت دستاش توی جیبش بود ... جیب ژاکت خاکستریش؛ سرش پنهان شده بود تو کلاه ژاکتش اونم سردش بود ... تنها ... با زمستونش...
-
تکرار ...
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 23:30
کافه ی محله ... آخرین میز از کافه .. هوای سوزناک بارانی مردی با کلاهی بر سر ، خسته و گرفته اما آرام ... با حسی قوی ، صدا زد : ... - گارسون ؟! - بله آقا ؟ .. - قهوه ی بعدی لدفن !
-
بیست و چهارمین کوپه ...
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 17:19
رفت و آمدهای تکراری توی راهروی قطار عبور سریع درختا از کنار قطار ... درختای نیمه پائیزی دخترکی چرکین لباس ... با چوبی خشک به دست ، با نگاهی پر از حسرت ! و توئی که دستاتو گذاشتی روی میله ی پائین پنجره ... خیلی ناگهانی، نگاهی سریع اما طولانی ... به نگاه دخترک چرکین لباس !