شمایی که میای اینجا
شده تا حالا یه روزِتو بری بیرونُ
راه بریُ به خودت فکر نکنی؟
به مشکلاتی که داری،
به زندگیت،
به عشقت،
به مُردنت حتی؟
شده بری بیرونُ
راه بریُ فقط نگاه کنی؟
به شَهرت،
به آدمای شَهرت،
آدمایی که عمری رو باشون سر کردی
اصن ببین میشناسیشون؟
شَهرتُ چی؟
اونم میشناسیش درست؟
کوچه هاشُ خونه هاش،
خیابوناشُ چراغاش،
آسفالتاشُ جدولاش،
میشناسی؟
نه ...
نمیشناسی
منم نمیشناسم
بیا یه قولی بهم بدیم
یه روز رو
بریم بیرونُ راه بریم
فقط راه بریم
بی هیچ افکاری از خودمون
بعد بیا اینجا
بیا برام بگو
که تو هم مث من بودی
که هنوز بیداری ...
هنوز زنده ایم
من،
تو،
شهر،
آسمون،
دیوارا،
کوچه ها
خونه ها
خاطره ها
خاطره
.
.
.
پنجره رو دوس داشت
بخاطر سکوتش
بخاطر این
که بی پروا دنیا رو بهش نشون میداد
چه زنده چه مرده
چه خندون چه گریون
پنجره رو دوس داشت
بخاطر این
که خیلی ساده اما گیرا
عشق بازیه درخت و پرنده رو به پرده میکشید
این که
درخت با یه بوسه ی پرنده
چطور خودشو میباخت
و لختیش رو با
ریختن تک تک برگاش به نمایش میذاشت
پنجره رو دوس داشت
بخاطر این
که وقتی اشکای آسمون خدا
بهش میخورد
باهاشون ملودی ای میساخت
که تو رو بیدار کنه آروم و
بگه
بیدار شو
که خدا باز دلش گرفت ..
بیدار شو که خدا دلداریتو میخواد ..
بیدار شو..
بیدارشو ..
کجـایی
ای دختـرکِ باکـرهی
هفتشنبه های من ... ؟؟
پ.ن : چقدر که تیره و تار شده از هجومِ گرد و خاک .. اینجا